بابا خون داد ...

بار آخري که مي خواست به جبهه برود، دلم بدجوري گرفته بود و شور مي زد، اصلاً دوست نداشتم برود.دنبال بهانه اي براي نگه داشتنش بودم. يادم به قول هفته ي پيش افتاد.
به ايشان گفتم:«آقا مهدي شما هفته پيش قول داديد که اين هفته مرا براي مراسم دعاي کميل ببريد». خنديد و جواب داد:« دعاي کميل مستحبه ، اما جبهه واجب». جواب نداشتم.
ساکش را برداشت و از بچه ها خداحافظي کرد و رفت.
دلم شور مي زد. قبل از رفتن راضيه(دخترمون) برايش خوانده بود:«بابا آب داد ديگه شعار ما نيست، بابا جون داد، بابا خون داد ...»
مهدي ناراحتي من را که ديد گفت:« نگران نباش، من لايق اين حرف ها نيستم». اما من نگرانش بودم، هواي خانه برايم سنگين شده بود. بغض گلويم را مي جويد. درحال خودم بودم که برگشت، باخنده. گفت:«صبح زود مي رم. برگشتم تا به قولي که به شما دادم عمل کنم».